شانس با ماست



جلد اول …قسمت چهاردهم
نقشه

رمان ها

اِلف ها رو میتوانستم ببینم که در حال ساخت قصر خودشون بودند.
قصر درحال ساخت خیلی عظیم بود و احتمالاً تعداد اِلف ها هم زیاد بود چون قصر بزرگی به آن اندازه تعداد زیادی افراد میخواست.
به دروازه تازه ساخته شده نگاه کردم واقعا اِلف ها باهوش و قدرتمند بودند که این بنای زیبا رو ساخته بودند ، با نشستن دستی روی شونم از فکر بیرون رفتم و سریع به پشت سرم برگشتم ، لوک بود به من اشاره کرد که ساکت باشم بعد به پایین نگاه کنم، ما در بالای تپه ای بودیم و تسلط خوبی بر دیدن اِلف ها داشتیم.
با دیدن آن صحنه ترسیده بودم و میلرزیدم ، تعداد زیادی اِلف میدیدم که چند قدمی ما پایین تپه بودند ، چشمانم از دیدنشان آن هم اینقدر نزدیک گشاد شده بودند حدود هزار اِلف پایین تپه بودند و همه مسلح بودند ، میترسیدم که هر لحظه حضورمون رو حس کنند و بهمون حمله کنند.
به سمت عقب کشیده شدم دستان لوک را در شانه ام میدیدم اما چرا منو به عقب کشید ، با نگاه سوالی بهش نگاه کردم ، بهم نگاه کرد و بااشاره دستی گفت که ساعت باشم و دنبالش بروم ، توی تاریکی قدم زدیم و به اردوگاه رسیدیم .

اردوگاه شلوغ بود اما درجای مناسبی قرار داشت اطرافش را درختانی که طولشان به بیشتر از 10متر بود ، پر کرده بودند و با شمع هایی که در آنجا قرار داشت به آن روشنایی بخشیده بود

ادامه.


جلد اول…پافصل نزدهم

نبرد
از خواب بیدار شدم هنوز خورشید طلوع نکرده بود ، به فکر خوابی که دیده بودم افتادم واقعا عجیب بود مردی دیدمکه ظاهرش چندان دیدنی نبود شنلی که پوشیده بود و کلاه شنل باعث شده بود صورتش در تاریکی پنهان بماند اما چیزی که عجیب بود چشماش بود ، چشمانش در آن

تاریکی که شنل ایجاد کرده بود میدرخشیدند به رنگ آبی انگار رعد و برقی در چشماش ایجاد شده بود ، ظاهرش باعث وحشت میشد همچنان منو نگاه میکرد ، نمیدوم چقدر زمان سپری شد که صدایی ازش شنیدم صدایی خشن و ترسناک اون گفت : منتظرتم .
صدا مانند پتکی بر سرم برخورد کرد (منتظرتم) اون کی بود؟ چرا منتظر من بود صداش کردم: هی تو کی هستی ؟ چرا منتظر منی من تورو نمیشناسم.
اما صدایی نشنیدم و یهو از خواب بیدار شدم کابوس وحشتناکی بود به سمت بیرون چادر حرکت کردم

سربازان

ملکه در حال نگهبانی بودند آن

سرباز ها هم عجیب بودند انگار در این جنگل همه چیز عجیب بود ، به سمت تپه ای که در نزدیکی بو رفتم تا

اِلف هارا ببینم ، آرام از تپه بالا رفتم و در کنار درختی نشتم و قلعه ای که در حال ساخت بود رو دیدم از چیزی که میدیدم کاملا شگفت زده شده بودم اِلف ها واقعا سرعت ساخت و ساز زیادی داشتند آخرین بار دیروز دیده بودم که فقط دروازه درست شده بود اما حالا داشتم میدیدم که دیوار جلویی ساخته شده و حتی مشعل هایی روشن هم رویش نصب شده بود.
نمیدانم چقدر به آن منظره خیره شده بودم وقتی به خودم آمدم به سمت چادر برگشتم دیدم که هرکسی که از خواب بیدار میشود به چادر فرماندهی نزدیک میشود ، چه اتفاقی افتاده بود از تپه پایین آمدم و به سمت چادر فرماندهی حرکت کردم از میان

سربازان گذشتمو وارد چادر شدم ، چه اتفاقی افتاده بود همه چیز به هم خورده بود و کل وسایل چار به زمین ریخته بود دیواره های چادر نوشته عجیبی بود ، با

خون نوشته شده بود فرار کنید وگرنه کشته میشید ، چه اتفاقی در حال افتادن بود.

منبع:

طلا دانلود

ادامه.


سلام امروز میخوام سایتی رو براتون معرفی کنم که اموزش محاسبات عددی رو که در تمام رشته های مهندسی تدریس میشه رو بصورت رایگان گذاشه و شما میتونید این جهت دسترسی به این سایت از اینجا اقدام کنید

جهت ورود به صفحه اموزش محاسبات عددی اینجا کلیک نمایید.



tala-download.ir

سلام امروز میخوام سایتی رو براتون معرفی کنم که اموزش محاسبات عددی رو که در تمام رشته های مهندسی تدریس میشه رو بصورت رایگان گذاشه و شما میتونید این جهت دسترسی به این سایت از اینجا اقدام کنید

جهت ورود به صفحه اموزش محاسبات عددی اینجا کلیک نمایید.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها